داستان: مزاحمت

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه


مزاحمت

مثل همیشه، ذکیه جان امروز نیز با رد شدن از مقابل دفترم با تبسمی ملایمی گفت: سرمعلم صاحب اجازه مزاحمت است؟

گفتم: بلی، مهربانی.

با گفتن سلام و صبح بخیر با سرعت به صنف درسی اش رفت.

من مصروف مطالعه نامه های صندوق شکایات مکتب شدم. اینبار هم تعداد نامه ها زیاد بود. شکایاتی که هر ماه به ارزیابی آن می پردازیم.

با خواندن نامه ها عصبانیتم نسبت به شاگردان و معلمان بیشتر شد. دو سوم شکایت ها متوجه ذکیه جان می شد.

معلمان نوشته بودند که ذکیه جان با حرف ها و کنایه هایش آنان را به باد مسخره می گیرد و هر روز آزار و اذیت می کند.

شاگردان نوشته بودند که استاد ذکیه با وعده های شیرین فریبکاری می کند و در ارزیابی های روزمره هیچ نمره کمکی به شاگردان نمی دهد.

با فکر کردن در مورد عادات و برخورد های ذکیه جان که من از آن متاثر گشته ام، خواستم تمام نامه هایی را که در آنها از ذکیه جان شکایت شده است، یکی یکی پاره کنم. اما فکر کردم بهتر است که با خود به خانه ببرم و بسوزانم. ترسم این بود که اگر این همه نامه ها بدست مدیر و در نهایت بدست هیات های معارف بافتند، با ذکیه جان برخورد نادرست خواهد شد و این چیزی بود که من نمی خواستم. غرق در همین فکر بودم که صدای مرا تکان داد: "مزاحمت کنم."

خودش بود، ذکیه جان بود. نفسی عمیقی کشیدم و با کمی عصبانیت گفتم: بلی، مهربانی!!!

ذکیه جان با تبسم و خنده ی شیطنت آمیزی گفت: "مزاحمت کردم" و با سرعت از آنجا دور شد.

1403.3.14

+ليکل شوی په ۱۴۰۳/۰۳/۱۵ ساعت 11:15 AM ليکوال صديق الله بدر  | 

لنډه کيسه: غلا...
ما را در سایت لنډه کيسه: غلا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lawang بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 14 تير 1403 ساعت: 10:57